رهنوز همان کودک شیفته ی نقاشی ام.اگر ترافیک کاری امروز نبود هر روز نقاشی و نقاشی...صدای برخی آدمها را دوست دارم، مثل تصویرشان در ذهنم حک میشوند و خاطره می سازند.همه ی آثارم در حجم یک ترانه یا تصنیف سیاه و سپید شد .هر موسیقی که دلم بخواهدش گوش می سپارم...همه ی داستان زندگی من در حضور سلامت همسر و دختر نازنینم خلاصه میشود.من با ذوقی بی وصف در لطافتهای گوشه کنار قلبم غوطه ورم...با همه ی لحظه های مسرت بخشش روزگار میگذرانم...اما همچنان اسب سرکش زمان روی وحش خود را نمایان می سازد،گویی دیوار من کوتاه ترینست..اما من زمینم که در سکوتش استوارست....